دربست، بلوار الیزابت، سرفلسطین



کنار کارما هم رفت. آخرین نوشته‌اش را چندساعت پیش، با تنِ سی و نه درجه‌ی درحال تبخیر خواندم و سری که به دوران افتاده‌بود. و از آن وقت تا حالا کمی خنک‌تر شده‌ام دوستان و تعادلم برگشته و مدام به یاد حرفی که عباس معروفی ذیل یکی از پست‌هایش نوشته‌بود چند وقت پیش، می‌افتم که: کسی که شاهکار بنویسد، هرگز آشغال نمی‌نویسد، حتی برای دل خودش از سر استیصال. حتی در نامه‌ی خصوصی برای سگش. حتی از سر تفنن برای تخمش. کلمه خداست، و آدم خدا را برای هر ناچیزی خرج نمی‌کند.» جبهه نگیرید در مقابل این جمله‌هاش دوستان، زیرا این‌ها را با غرض‌ورزی خاصی ننوشته، روزمره‌نویسان باصفای ساده‌نویس را تایید نکرده اما به سخره هم نگرفته. تنها و تنها از سر احترام و ارادتی بوده که بعد از خواندن رمان‌های تحسین‌برانگیزِ ای.ال.دکتروف، در خودش نسبت به این مرد حس کرده و خواسته که این حس عمیق را کلمه کند. کنارکارما زیبا نوشتن را بلد بود. یک وبلاگ‌نویس اصیل. کم‌نظیر بود. و همچو کسی خداحافظی‌اش نیز باشکوه است. نک‌وناله نکرده. در فکر فرو نبرده. علت رفتن را دوپهلو جلوه نداده. و خوانندگان را تحت‌تأثیر هجرت و غم رفتنش قرار نداده. توضیح داده. از حسش وقت رفتن گفته و در بند هفتم نوشته‌اش چندتا توصیه‌ی کلیشه‌ای اما همیشه قابل تأمل کرده. و همه‌ی این‌ها را با ادبیات ساده‌ی مخصوص خودش نگاشته و تمام. از او چیزها یاد گرفتم. پست آخرش جدا از خوب بودن، مرا در یک مورد در فکر فرو برده اما. اینکه چه می‌شود و چه فعل و انفعالاتی ممکن است در ذهن و قلب یک وبلاگ‌نویس رخ دهد که وقت چنگ زدن برای یافتن دست‌آویزی، چیزی عزیزتر و والاتر از وبلاگ ده‌ساله‌اش نیابد که گرو نذری باشد که کرده و چرا از خودش وام نگیرم که: این ابراهیم مفلوک، تنها همین اسماعیل را داشت که بگذارد پای معامله با خودش و دنیا». باید بگویم که من هیچ‌وقت احساسی مانند او نداشته‌ام و نخواسته‌ام که این وبلاگ اسماعیلم باشد و مدام نوشته‌های گاه و بی‌گاه، باارزش و بی‌ارزش را ولو به گفته‌ی معروفی آشغال باشند دریغ کرده‌ام ازش و حالا کمی پشیمانم دوستان. چقدر پیش‌نویس دارم که حالا سخت از دهن افتاده‌اند. در راه مانده‌اند. و در یک‌کلام دیرند. چقدر بدهکارم به این صفحه که اگر جان داشت بی‌شک در م رهام نمی‌کرد.

  نمی‌دانم در این هفت‌سال نوشتنم در وبلاگ‌ یا درست‌تر این‌ست که بگویم وبلاگ‌هایم، این‌جا و آن‌جا و دو سه جای دیگر، متنی بوده که تا این اندازه، شرحه شرحه باشد و حالا موقع انتشار، هر تکه‌اش را از جایی کپی و بهم وصله پینه کنم یا نه. یکی از بند‌ها را وقتی در اتاق بی‌بی بود‌ه‌ام نوشته‌ام، شب هشتم یا نهم محرم بوده احتمالا. یکی دیگرش همان‌شب که گیسو را دیدم رخ داد و وقتی به خانه برگشتم نوشتم. یکی را در روز عاشورا. یکی را یادم نیست چه وقت بوده و با چه احوالی نوشته‌ام و بندی را وقتی دمدمه‌های صبح بود و در انتظار اذان، وضو گرفته خوابم برد در خواب دیدم و چنان ترسی در من آمد که از خواب پریدم. یادم هست وضو باطل بود و اذان را تازه می‌گفتند و وحشت خواب هنوز جاری بود و نرفته‌بود از من. در فاصله‌ی یک اذان هرچه دیده‌بودم نوشتم و با هر جمله، تصویری از حافظه محو می‌شد و حالا، حالا که خودم آن بند را می‌خوانم چیزی یادم نمی‌آید. تصویر واضحی نیست در خاطرم. فقط وحشت کهنه‌اش در من مانده و همین. نمی‌دانم و باور نمی‌کنم که آن‌‌ بند را واقعا در خواب دیده‌ام و بی‌سابقه نیست اگر در آن چند دقیقه افتاده‌باشم به هذیان‌نویسی. حالا برای انتشار این متن در راه مانده‌ی وصله‌‌ای شتاب دارم و وقتی نیست برای بازخوانی آن. طبیعی‌ست که یک‌دست نباشد و فراز و فرودش وقت خوانش موجب آزارتان گردد. چه خوش‌ است اگر ناهمگونیِ نثر را از سر مهری که همیشه روا داشته‌اید نادید بگیرید. و باید بگویم متنی که می‌خوانید آمیخته‌‌ای از واقعیت، تصور و تخیل است! متنی که بنا بود پیش‌نویس بمانَد اما نمانْد:

شب هشتم به رسم هرساله رفته‌بودیم خانه‌ی بی‌بی. خیلی‌خوب به‌یاد می‌آورم شب هشتم سال‌های دورِ خانه‌ی بی‌بی را. حجله‌ی قاسم را. حاج‌ستاره را. اخمو و خسته و لم‌داده روی تختِ بزرگِ آهنی اتاقِ بالای زیرزمین. زن‌هایی که از روضه‌ی مسجد شیخ صعدون، دسته دسته می‌آمدند. با بچه‌های قد و نیم‌قد. با کاسه‌های آش و حلیم نذری پنهان کرده زیر چادرهای سیاهشان که بوی عرق آمیخته با گلاب می‌داد. کفش و دمپایی‌های خاکی و کثیف‌شان را همانجا دم‌در، توی کوچه درمی‌آوردند. می‌آمدند توی حیاط. روی حصیرها جا میگرفتند. می‌نشستند و روسری‌های کجکی‌شان را صاف می‌کردند. با گوشه‌ی چادر عرق صورتشان را خشک می‌کردند و قلیون می‌خواستند. مهین قلیون‌ها را از قبل چاق می‌کرد. سید علی که قرآن را شروع می‌کرد زن‌عمو خدیجه توی استکان‌های کمرباریک بی‌بی چای می‌ریخت. حاج‌ستاره دم ورودیِ اتاقش را پرده کشیده‌بود که وقتی به نازبالش سرخابی رنگش تکیه می‌دهد و نوکرها پاهای ورم‌کرده‌اش را چرب میکنند و مشت و مال  میدهند موقع باز و بسته‌شدن لت‌های در، نامحرمی اگر رد شد بی حجاب نبیند او را. حاج‌ستاره عمه‌ی مادرم بود. عمه‌ی پولدار مادرم که وقتی تنها دخترش سهیلا دوساله بود از شوهرش منصور که پسر حاج رسولِ نجار بود و عقل درست و حسابی نداشت، طلاق گرفته‌بود و بعد زن یک مرد عربِ زن‌مرده‌ی پیر و چاق شده‌بود و‌ رفته‌بود کویت. بعدها، همان سالی که پدرش، زارحسن مرده‌بود، حاج‌ستاره برگشته‌بود بوشهر و برای بی‌بی توی محله‌ی بهبهانی‌ها خانه گرفته‌بود تا زیر دست عروس‌ها نماند. خانه‌ی جدید بی‌بی که سر کوچه‌اش چندسالی‌ست یک موزه ساخته‌اند وسط یک کوچه‌ی سربالایی و رو به دریا بود که ضلع غربی‌اش چسبیده بود به کارگاه احمدسیاه که یک تیغه کشیده‌بود آن‌وسط. یک‌طرفش را سپرده‌بود دست‌پسرهاش تا‌ خنزر پنزر آهنی بفروشند و طرف دیگرش دست خودش بود. گوشه‌ی دیوار یک میز کوچک چوبی و مستعمل گذاشته‌بود که می‌نشست پشتش و با ناخداها و لنج‌دارهایی که برای سفارش آمده‌بودند و روبه‌رویش، کنار‌ پنکه‌ی خاک‌گرفته و چرک، روی صندلی‌های چرم‌پاره‌ی قهوه‌ای رنگ می‌نشستند سر قیمت و تحویل گرگورها چانه‌ می‌زد. بابا که چندباری رفته‌بود آنجا، می‌گفت چند کارگر افغانستانی توی کارگاه برایش گرگور می‌بافند که اسم یکی‌شان قیس است. پیرمرد شق و رقی که همیشه پیرهن سفید بلندی تا زانو تنش بود و ریش‌های درهمِ فلفل‌نمکی‌اش تا دمِ سینه‌اش می‌آمدند. وقتی احمدسیاه توی کارگاه نبود و ناخدایی می‌آمد برای سفارش یا تحویل گرگورها، از پشت سیم‌های نقره‌ای بلند می‌شد و با دست‌های زبر و ناشورش، توی لیوان استیلی، چای سنگینی می‌ریخت و می‌داد دست ناخدا. بعد می‌رفت از کشوی پایینیِ میز احمدسیاه که برخلاف بالایی هیچ‌وقت قفل نبود مشمای قندها را در می‌آورد. دست‌ سیاه و چرک‌اش را می‌برد توی مشمای کهنه و یک مشت قندِ زرد و مانده درمی‌آورد و می‌ریخت توی قندان گوشه‌ی میز و به مهمان تعارف می‌کرد. قیس، آن پیرمرد خوش‌رو حالا مرده. مثل بی‌بی، امیر و آقاجان.

حاج‌ستاره یک‌طبقه‌ی خانه‌ی بی‌بی را تبدیل کرده‌بود به حسینیه. تا خودش محرم و صفرها بیاید روضه بگذارد. نه و مردانه. طبقه‌ی بالا، برای منبر سیدعلی که مردها دور تا دور حسینیه بنشینند و به پشتی‌های عربی تکیه بدهند و پایین هم برای زن‌ها و‌ بچه‌ها که توی حیاط روی حصیرها و پله‌های زیرزمین بنشینند و پچ‌پچه کنند. زیر‌چادر‌های گل‌گلی یا سیاه، شیر بدهند و وقتی سیدعلی روضه‌ی قاسم می‌خواند با مشت به سینه‌هایشان بکوبند و بلند بلند مویه کنند و قلیون بکشند و چای بخورند. حاج‌ستاره زن مؤمنی بود اگرچه بدخلق بود و زبان تندی داشت اما بخشنده‌بود. مال‌اندوز نبود. هرچه داشت می‌بخشید به تک و طایفه و همسایه و یتیم‌های محله. دارا و ندار برایش فرق چندانی نداشت. رسالت حاج‌ستاره این بود که هر‌سال دم‌دمای آمدنش دست دوسه تا از کلفت‌های سیاه و چاقش را که اکثرا هندی بودند بگیرد، برود در فروشگاه‌های لوکس و گران‌قیمت کویت چرخی بزند و با دینار‌هایی که از شوهر کویتیِ مرحومش مانده‌بود برای همه‌ی دخترها و عروس‌های طایفه مانتو‌های قشنگ بگیرد. ماتیک‌های بیست‌وچهارساعته و سایه چشم و کیف بگیرد. لباس راحتی و سینه‌بند و و شال‌عربی و برای پیرزن‌ها و جاافتاده‌ها ماکسی و شِیله و جوراب بگیرد. سهم پسرها و‌ داماد‌ها هم کفش و کمربند و پیرهن و عطر بود. و برای بچه‌ها لباس تابستانه و زمستانه و اسباب‌بازی می‌خرید و اگر دختر بودند گلوبند و دستبند و گوشواره و انگشتر‌های رنگیِ پلاستیکی و چند گیره‌ی مو هم ضمیمه‌اش. بعد آمار نوزا‌د‌ها و شیرخواره‌ها و توراهی‌ها را تلفنی از عمه مطهره درمی‌آورد و می‌رفت برای آن‌ها هم قد مصرف چندماهشان شیرخشک و پمپرز که هنوز خیلی توی بوشهر مد نشده‌بوده و جای پلاستیک و کهنه را نگرفته‌بوده تهیه کند و بفرستد تا عمومختار برود گمرک و تحویل بگیرد. سوغاتی‌های حاج‌ستاره همیشه زودتر از خودش و کلفت‌هاش می‌رسیدند بوشهر. بی‌بی یکی از اتاق‌های کنج راه‌پله‌ی سیمانی را که منتهی می‌شد به اتاق عموصمد که آن‌وقت‌ها هنوز پسر عذب خانه بود و ادعای بابازاری نکرده‌بود، برای سوغاتی‌های عمه خالی می‌کرد و بعد دو لتِ چوبی در را که رنگ‌روغن خورده‌بودند قفل‌می‌کرد و گوشه‌ی شِیله‌ی کویتیش را دور کلید گره می‌زد تا ستاره خودش را برساند و سوغاتی‌ها را جدا کند و روی کارتن‌ها اسم بنویسد. وقتی‌ هم می‌آمد اینطور نبود که بنشیند روی صندلی و خودش را باد بزند و دستور بدهد، نه؛ پابه‌پای کلفت‌ها کار می‌کرد و غذا می‌پخت. با این‌حال همیشه خشن بود و اخم داشت و اخلاق عجیبی داشت. مثلا اگر جلویش می‌خندیدی خاصه اگر دهه‌ی اول محرم بود مقابل همه‌ بی‌آبرویت می‌کرد و پرتت می‌کرد بیرون! و اگر نماز نمی‌خواندی، کافر می‌خواندت و جایی که نشسته‌بودی را نجس می‌شمرد و بعد رفتنت آب می‌کشید و با گلاب تطهیر می‌کرد! با کلفت‌ها هم خوب تا نمی‌کرد. همه‌شان بعد مدتی، [ماما] را می‌گذاشتند و می‌رفتند تنها یکی‌شان سه‌سال دوام آورد که اسمش کُماری بود و یک دختر هشت‌ساله داشت که گذاشته‌بود پیش مادرش بماند و حقوقش را تمام و کمال برای آن‌ها می‌فرستاد.‌ اما زن بدذاتی بود یک‌بار توی آشپزخانه، دستِ بُنّی را شکسته‌بود و یک‌بار هم با زغال کف پای ماری را وقتی خواب‌بوده سوزانده‌بود. کینه‌ورز بود. با این‌همه حاج‌ستاره اخراجش نکرده‌بود و فقط گزارشش را داده‌بود. آخر هم‌ با یکی فرار‌‌ کرد و رفت و هیچ‌وقت پیدایش نکردند.و اما در وصف خانه‌ی جدید بی‌بی باید بگویم که دیوارهای خیلی بلند داشت. طوری‌که حیاط، وسط خانه‌ افتاده‌بود. دالان‌ها و ایوان‌های طویل، دور حیاط حلقه‌ زده بودند و تا سه طبقه قدکشیده‌ و رفته‌بودند بالا. کسی از بیرون نمی‌توانست حیاط را دید بزند. مگر از راه پشت‌بام‌های همسایه‌ها. حاج‌ستاره دستور می‌داد از لبه‌های پشت‌بام، پلاستیکِ ضخیم بکشند روی حیاط و سقف را بپوشانند و با میخ محکم کنند. حاج‌ستاره می‌ترسید شب‌ها، موقع روضه، پسرهای همسایه بیایند روی پشت‌بام و از آن بالا دخترها را دید بزنند. ‌های زنی را وقتی دارد شیر می‌دهد دید بزنند ونعوذبالله روضه موجب معصیت و چشم‌چرانی بشود. می‌ترسید یکی از کلفت‌هایش به بهانه‌ی پهن کردن رخت‌های شسته روی طناب برود آن‌بالا و احتشام پسر شیره‌ایِ ممد قصاب دست‌مالی‌اش کند. جز عمو مختار و عمو صمد که کفترباز بود و همیشه‌ی خدا بوی فضله‌ی کبوتر می‌داد و موهای چرب‌ و ناشورش را کتیرا می‌زد بقیه که عمدتا زن بودند از رفتن به پشت‌بام منع شده‌بودند. دستور داده‌بود توی ایوان‌ها برای رخت و لباس شسته طناب ببندند. ایوان‌ها تاریک بودند و سایه‌گیر. آفتاب نمی‌گرفتند. از زیر پلاستیک‌ها آسمانی پیدا نبود. فقط گاهی که طوفان می‌شد، باد می‌زد زیر پلاستیک‌ها. آنقدر می‌غرید و بوره می‌کشید و میکوباندشان که پاره می‌شدند. عمومختار مجبور می‌شد برود بالا دوباره پلاستیک بکشد. مجبور می‌شد میخ‌های بیشتری بکوبد یا بلوک بچیند دورتا دور لبه‌ی پشت‌بام تا زور باد به پلاستیک‌ها نرسد. دیگر لباس‌ها دیر خشک می‌شد. مهین باید یک‌ساعت قبل از شروع روضه، همه را از روی بندهای ایوان‌ها جمع می‌کرد و می‌برد توی اتاق خودش روی کپه‌ی رخت‌خواب‌های تاشده‌ی کنار طاقچه، زیر تابلوی نقاشی یوسف و زلیخا که حاج‌ستاره وقتی دختر خانه بوده شماره‌دوزی کرده‌بود می‌گذاشت. و بعد از روضه دوباره همه را بغل می‌زد و به هر ایوان که می‌رسید تا جا داشت پهن می‌کرد روی بندها و بعد راه می‌کشید. به ایوان و بندی دیگر می‌رسید و باز پهن می‌کرد. با این‌حال همیشه لباس‌ها نم داشتند و خشکِ خشک نمی‌شدند. بی‌بی رو ترش می‌کرد و می‌گفت بوی خَمَلَک می‌دهند. و خاطرم هست یک‌بار اتوی بی‌بی سوخته‌بود. حاج‌ستاره خانه نبود. عمو مختار او را برده‌بود تا برای حلیم شب تاسوعا از سیدحسن قصاب که رفیق آقاجان بود و پایین‌تر از کله‌پزیِ کل‌جعفر دو دهنه مغازه‌ی بزرگ داشت گوشت بخرند. عمه مطهره اتوی جهازش را قایم کرده‌بود توی صندوق و به احدی رو نمی‌داد. عمو صمد بسته‌بودش به فحش و با خیزرانِ آقاجان افتاده‌بود به جانش. عمه مطهره گریه می‌کرد و توی دالان‌ها می‌دوید و با هق‌هقی بلند جیغ می‌کشید و نفرین می‌کرد. بی‌بی هم پشت‌بندش نفرین می‌کرد و عمو صمد را به روح عمواحمد قسم می‌داد. خیزران، گرده و کمر عمه‌ مطهره را تپه‌تپه سرخ کرد و عاقبت افتاد گوشه‌ای. عموصمد که عرق به جانش نشسته‌بود و دیرش شده‌بود لباس‌ها را داد دست کُماری تا با سشوار برایش خشک کند. و اگر توانست صاف کند! آخر این لباس‌ها را برای فردا عصر لازم داشت. شب عاشورا دخترها دسته دسته می‌آمدند برای شمع‌زنی. عمو صمد اگر کنار سمبوسه‌فروشی سر خیابان، روبروی راسته‌ی طلافروشی‌ها می‌ایستاد می‌توانست هر سی‌تا برگه‌ی کوچکی که رویشان شماره نوشته را بین دخترهای دل‌خواه و موطاق‌زده‌ که بیرون مسجد می‌ایستادند به تماشای سنج‌ودمام و بی‌هوا موقع راه رفتن قر می‌دادند و ریزریز می‌خندیدند و ابرو بالا می‌دادند پخش کند.

یک امیری هم بود که سندرم داشت و هم‌سن و سال ما بود و آن‌گوشه موشه ها می‌پلکید. هیکل درشتی داشت. زن‌ها می‌‌گفتند بالغ شده و باید برود بالا. در جمع مردها. بی‌بی خاطرش را خیلی می‌خواست می‌گذاشت همان پایین‌‌ میان زن‌ها وول بخورد‌ و به حرف کسی اعتناش نبود. حاج‌ستاره هم مخالف نبود اما برای حفظ‌ ظاهر امیر را دورتر می‌نشاند. نزدیک دیوار آشپزخانه که ته حیاط بود. همان‌جا که دیگ‌های بزرگ نذری قُل می‌زدند و می‌نشستند بر تن و لباس امیر و در هیبت قطره‌های عرق سر می‌خوردند و پخش می‌شدند روی کاشی‌ها. امیر همه را دوست داشت اما جز بی‌بی کسی امیر را دوست نداشت و ما بچه‌ها این را خوب می‌دانستیم.

خاطرم هست شب هشتم که می‌شد هفت سینی را می‌آوردند پای منبر. سینی اول قرآن بود، دوم یک عمامه‌ی سبزِ سیر. سوم یک خنجر و شمشیر. چهارم آجیل مشکل گشا. پنجم میوه. ششم شکلات‌های خارجیِ مغزدار. سینی هفتم پر از گل بود. محمدی و گلایول. حجله‌ی مزین شده‌ را می‌آوردند وسط. می‌گذاشتند کنار مَختَک. پای یکی از زن‌ها اگر می‌خورد بهش. مختک اگر تکان می‌خورد، اگر زنگوله‌هایش به صدا درمی‌آمدند، زنی که چوبِ گهواره پایش را خراشیده‌بود با بغض به زن‌های نزدیکش می‌گفت: دیدین؟ حاجت‌روا شدم.» سکینه زن حاج مسلم همیشه با شنیدن این جمله‌ها می‌زد زیر گریه. چند زن حاجت‌خواه، عبا سر کرده و رو گرفته می‌رفتند سینی‌ها را برمی‌داشتند و می‌گذاشتند روی سرشان. سهیلا به نیابت از حاج‌ستاره شیرفهمشان می‌کرد که شلوغ است و مجال چرخیدن نیست. حلقه می‌زنید دور حجله. هر حاجت‌خواهی آمد نزدیکتان سینی را می‌گذارید روی سرش و می‌روید عقب‌تر. خلط سینه‌زن‌ها‌. یک‌بار حاج ستاره با اخم، امیر را که برای خیز برداشتن روی سینی‌ها و گرفتن گُلی آمده‌بود جلو، به عقب راند. امیر زبان‌بسته، با آزردگی و قهر رفت کنار بی‌بی ایستاد و سرش را پایین انداخت. شهناز روضه‌خوان که خواند، جیغ و شیون زن‌ها بلند شد. حاجی زبیده خانم میان نقل پاشیدن‌های سهیلا توی هوا، کِل می‌کشید و بعد گریه امانش نمی‌داد و با مشت به سینه می‌کوبید. امیر ترسیده‌بود و پشت بی‌بی پناه گرفته‌بود. تنها سرش را آورده‌بود جلو و به پرواز وحشیانه‌ی نقل‌ها خیره شده بود و سهیلا را می‌پایید تا هر وقت به سمتش برگشت و نقل پاشید سرش را بد. و همه دیدیم که وقتی زن‌های سینی به سر، بی‌اعتنا به حرف سهیلا، دور حجله طواف می‌کردند چطور گلی، شاخه‌گلی از یک سینی افتاد پیش پای امیر. بی‌بی می‌گفت چون امیر معصوم و پاک است، حضرت قاسم بهش نظر کرده. می‌گفت امیر متبرک شده و دست امیر را روی سر خودش کشیده‌بود و آیت‌الکرسی خوانده‌بود و روی امیر و خودش فوت کرده‌بود. چقدر حسادت کردیم به امیر و فردای آن‌شب با دامون و محمود و صفورا، چهارتایی امیر بیچاره‌ی بدبخت را توی کوچه‌ی تنگی گیر انداختیم. تا می‌خورد کتکش زدیم و آزارش دادیم. خوب خاطرم هست که امیر کنجله شده‌بود کنج دیوارِ خانه‌ی خانم هاشمی و محمود پارچه‌ی سبزی را که بی‌بی شب قبل، دور بازوی امیر گره زده‌بود داشت باز می‌کرد. گره باز نمی‌شد. کور و سفت و چغر بود. محمود با دندان افتاده‌بود به جان پارچه‌ی سبز و امیر عر می‌زد و جیغ می‌کشید و هیکل سنگینش را می‌کوبید به دیوار. پشت لباس‌ها و‌ موهایش خاک و خلی شده‌بود و صورت سرخ‌ و سفیدِ گردش به کبودی می‌زد. امیر نمی‌خواست پارچه را از دست بدهد. وقتی محمود پارچه را دور مچ خودش می‌بست امیر حالش بد شده‌بود. دهانش را باز کرده‌بود. نفسش بالا نمی‌آمد. رفته‌بود پشت هق هق. ترسیده‌بودیم خفه شود. ترسیده‌بودیم بمیرد و یکی ما را ببیند. بی‌بی گفته‌بود امیر آن‌دنیا دیگر لال نیست. گفته‌بود توی بهشت امیر مثل بلبل حرف می‌زند. تا زنده‌بود لال بود اما اگر می‌مرد روحش مارا نفرین می‌کرد. آن‌وقت دیگر حضرت قاسم به ما نظر نمی‌کرد و مختک پایمان را خراش نمی‌داد. این‌ها را می‌دانستیم و سخت ترسیده‌بودیم. پشیمان اما نه، نبودیم.

شب دهم برای ما بچه‌ها، شبیه بهشت موعود بود. هیجانی‌تر از نوروز و کریسمس اگر نبود، کم از آن‌ها هم نداشت. شب دهم مثل شب هشتم روضه نه بود. حصیرها و زیراندازهای حیاط را جمع می‌کردند و‌ دیگ نخود بار می‌گذاشتند برای پنج صبح. برای بعد اذان و نماز. زن‌ها می‌رفتند توی حسینیه می‌نشستند. شهناز هم می‌آمد برای روضه و مداحی. شب، شبِ مختک بود و روضه‌ی علی‌اصغر. حاج‌ستاره خودش تزیین مختک را برعهده می‌گرفت. با قشنگ‌ترین و مرغوب ترینِ پارچه‌ها و زنگوله‌های طلایی که سنجاق می‌شدند به توریِ سبزِ روی مختک. مجلس از دوازده‌شب گرم‌تر می‌شد. نوزاد ها را یکی یکی می‌گذاشتند توی گهواره و تکان می‌دادند و حاجی‌زبیده‌خانم لالایی می‌خواند. مادرها روی سر نوزادهاشان شیرینی می‌ریختند و پخش می‌کردند. بعد حا‌ج‌ستاره یک‌سبد پر از هدیه‌ی کادوپیچ شده می‌ریخت توی مختک. بعد اذان صبح و نماز، پارچه‌ی مختک را بالا می‌زد و به همه‌ی بچه‌ها نفری یک‌دانه هدیه می‌داد. به زن‌های حامله هم می‌داد. هدیه‌ی علی‌اصغر. این اسمی بود که خودش گذاشته‌بود. و رسمی بود که خودش آورده‌بود. بخاطر اسباب‌بازی و بدلی‌جات کویتی و کاسه نخودی که بعد اذان نصیبمان می‌شد تا خود صبح چشم روی هم نمی‌گذاشتیم ما. وعده می‌کردیم با هم. قول می‌دادیم که نگذاریم یکیمان بخوابد. اگر کسی چرتش می‌گرفت آنقدر قلقلکش می‌دادیم تا خواب از چشمش بپرد. یک‌سالی آنقدر دامون را قلقلک دادیم که به طور مرگ‌آوری به خنده افتاد و روی فرش حسینیه شاشید. حاج‌ستاره معطل نکرد. ساعت از چهار گذشته‌بود که فرش دوازده‌متری را از زیرپای زن‌ها بیرون کشید. قالیِ لول‌شده به دستور حاج‌ستاره، روی شانه‌ی نوکرهای هندی از پله‌های حسینیه رفت پایین و‌ پهن شد کف حیاط. حاج‌ستاره در آن‌ هوای سرد و سوز اواخر بهمن با آن زانو‌های ناسور و پاهای واریسی‌ مشغول شستن و تطهیر فرش شد. و چه بدبختی بزرگی بود بالا کشیدن فرش خیس از سه طبقه و رساندنش به پشت‌بام.

 

آن‌شب در حسینه‌ی حاجیه‌نبات، یک‌ساعت بعد از رفتن گیسو، نوحه‌خوان سوم روضه را شروع کرد. پیرزن‌ها یکی یکی چادرها را کشیدند روی صورت‌هاشان. یکی از خادم‌ها که قد کوتاهی داشت و با اشاره‌‌ی عروسِ حاجی نبات از توی آشپزخانه خودش را کشیده‌بود بیرون، به موازات دیوار، لای دست و پای زن‌ها راه می‌کشید و می‌رفت. می‌رفت و دستش را می‌کشید زیر پارچه و پرچم‌های عزا و چراغ‌ها را یکی یکی خاموش می‌کرد. در روشنای بی‌بنیه‌ی آخرین‌ چراغ، لرزش شانه‌های زنی را دیدم که به ستون روبرو تکیه زده‌بود و ضجه می‌زد. روضه‌خان هنوز چیزی نخوانده‌بود و زن ضجه می‌زد و من، کف پاهایم یخ زده‌بود و سوزن سوزن می‌شد. بال چادر مامان را کشیدم روی پاهام و سرم را تکیه دادم به پشتی و‌دیگر نخواستم به زن نگاه کنم. ساعت از یازده شب گذشته‌بود. تاریکی و خنکای خوشایندی درهم آمیخته بودند و زن نوحه‌خوان، کش و قوس ملایمی به صدایش می‌داد که به لالایی غمگنانه‌ای می‌مانست. خمیازه‌ی بلندی کشیدم و چشم‌هام را بستم. آخرین چراغ را عروس حاجی‌نبات خاموش کرده‌بود؟ یا زنی دیگر؟ نمی‌دانم. یکی چراغ‌ را خاموش کرده‌بود. چشم‌هام‌ تازه به تاریکی خو گرفته‌بود. تابستان نه، زمستان بود انگار. ما سردمان شده‌بود. سیدعلی روضه‌ی طفلان مسلم می‌خواند. یخ زده‌بودیم ما. بخاری را برده‌بودند بالا. برده‌بودند برای مردها. سیدعلی سردش بود انگار. صداش توی بلندگو می‌لرزید. صفورا توی گوش دامون می‌گفت نشاشی یک‌وقت. و می‌خندید. دامون خوابش می‌آمد. کنجله شده‌بود زیر چادر بی‌بی. محمود وحشت‌زده توی حیاط می‌دوید و می‌گفت پارچه.پارچه‌ی سبز و نفسش بالا نمی‌آمد. تاریک بود. طوفان بود. باد می‌زد زیر پلاستیک‌ها. بلوک‌ها بلند نمی‌شدند. احتشام پسر ممد قصاب، کنار بلوک‌ها چرت می‌زد. خواب بنی را می‌دید. و بی‌لباس. با آن هیکل چاق و دست‌های‌ شکسته. میخ آورده‌بود بالا. حاج‌ستاره گفته‌بود میخ‌ها را پهن کند روی بندها. احتشام هندی بلد نبود. یکی قوزک پای امیر را خراش داده‌بود. خون خالی بود. بی‌بی پای امیر را توی حوض می‌شست و می‌گفت نظرکرده‌‌ی آقاست. می‌بینید؟ متبرک. می‌خواند و فوت می‌کرد. به خودش. به امیر. به هوا. محمود گلویش را گرفته‌بود. لال شده‌بود محمود. بریده بریده حرف می‌زد. حرف که نه فقط می‌گفت پارچ‍ــه. نفسش بالا نمی‌آمد. محمود گلویش را گرفته‌بود. ترسیده‌بودیم خفه شود. عمو صمد با رخت‌های چروک از سعله‌ی کفترها آمد بیرون. دمپایی به پا نداشت. به گوشه‌ی یقه‌اش هم فضله چسبیده بود. یک کبوتر توی دستش مرده‌بود. کُماری برای کفتر گریه می‌کرد و توی ایوان می‌دوید و با یک دست توی صورتش می‌زد و با دست دیگر پره‌ی دامنش را گرفته‌بود بالا که خاکی نشود. شلوار پایش نبود. روی پاهاش حفره‌ی سوختگی بود. جای تاول. تاول‌ها قدِ زغال داغ. یکی از پارگی پلاستیک‌ها ایوان را دید می‌زد. یکی که احتشام نبود از پاهای کماری عکس می‌گرفت. کماری که می‌دوید عکس‌ها تار می‌شد. حاج‌ستاره رخت‌خواب‌ها را ریخته‌بود وسط اتاق. دنبال خیزران می‌گشت. خیزران هیچ‌کجا نبود. یکی خیزران را برداشته‌بود. خونِ پای امیر بند نمی‌آمد. امیر با پای خونی رفته‌بود بالا سر دیگ. با پای نجس. حاج‌ستاره از توی ایوان نمی‌دیدش. امیر حلیم را با دست‌هایش لت می‌زد. دست‌های امیر نمی‌سوختند. بی‌بی می‌گفت نظرکرده‌ی آقاست. می‌بینید؟ می‌دیدیم. خون پای امیر رسیده بود به حصیرها. می‌دیدیم. رسیده‌بود به زانو‌های دامون. می‌دیدیم. راه می‌کشید و می‌رفت بالا. می‌دیدیم. می‌رفت تا دم ناف. می‌بینید؟ می‌دیدیم. از گرده‌هاش رد می‌شد و روی شانه‌هاش سرریز می‌کرد. می‌دیدیم. دامون از ترس، شاش‌بند شده‌بود. عمه‌مطهره را فرستاده‌بودند دنبال دعانویس. ملا شکل عمو صمد بود. نه نه خود عمو صمد بود. ملاصمد سرکتاب دامون را برمی‌داشت و می‌گفت ی کرده و نفرین شده. یکی برای دامون دعا نوشته بوده‌. یکی که لال نبوده. صفورا ترسیده‌بود بمیرد و یکی‌ او را ببیند. عمو مختار باید می‌رفت گمرک. زیر تابلوی یوسف و زلیخا نشسته‌بود و داشت کفش‌هایش را کتیرا می‌زد. مهین سر نشسته‌بود لبه‌ی زیر زمین. پارچه‌ی سبز بزرگی را با قیچی می‌برید و زیر چرخ‌خیاطی شیرنشان بی‌بی حاشیه‌ی نوارها را می‌دوخت و هرتکه‌اش را اغواگرانه می‌بست به بازوی مردها. محمود کبود شده‌بود و تقلا می‌کرد. دهانش را باز می‌کرد و هوا می‌طلبید. می‌گفت پارچه‌ی سبز.تبرک. من رفته‌بودم پشت هق‌هق. صفورا رفته‌بود پشت هق‌هق. محمود رفته‌بود پشت هق‌هق. دامون رفته‌بود پشت هق‌هق. ترسیده‌بودیم بمیریم و کسی ما را نبیند. یکی ما را نفرین کرده‌بود. می‌دیدیم. یکی خیزران را برداشته‌بود و کفتر را کشته‌بود. یکی چراغ‌ها را خاموش کرده‌بود. وسط روضه بلندگو خراب شده‌بود. بلندگو وسط روضه خراب شده‌بود.

 -ملا؟.ملا؟ دعای بخت‌گشا می‌نویسی؟ 

-هر تأخیری حکمتی داره دِی‌عباس.

 ماری سرش را تکان‌ می‌داد. کف پاهای ماری هنوز نسوخته‌بود. پارچه‌ی سبزی به دستش بود و داشت لکه‌های خون را از کاشی‌ها پاک می‌کرد.

 

یکی چراغ‌ها را روشن کرده‌بود. روضه تمام شده‌بود. چند نفر دیگر هم داشتند چشم‌هایشان را می‌مالیدند. مستر می‌گفت آبجی گشا گشا. و نخود و کشمش می‌خورد و مغزهای مشکل گشا را می‌گذاشت برای آخر سر. زنی آن‌طرف‌تر، تکیه داده‌ به ستون وسطی و بساطش را پهن کرده‌بود. شال داشت. روسری داشت. پیرهن نه و جوراب پاریزان داشت. یک دستگاه کارت‌خوان هم کنارش بود. اجناسش زشت و دِمده بودند. پیرزن‌ها دور تا دورش را گرفته‌بودند و قیمت می‌پرسیدند و نمی‌خریدند. تا دید نگاهش می‌کنم رویم را برگرداندم. زن به من و دختر کناریم که در کنج دیوار زیر ساعت‌ قدیمی سفیدی پناه‌ گرفته بودیم. زمزمه‌وار گفت:

دخترا. دخترا با شمام.شرت هم دارما. کرست. مرست.نمی‌خواین؟ جنسشون عالیه.»و از نایلون زردی که زیر شال‌ها افتاده‌بود چندتایی را درآورد و پرت کرد طرفمان. یکی از زن‌ها خیز برداشت سمت ست سرخابی رنگ. بعد انداختش روی شال‌ها: اینا چیه.از اون توریاش نداری؟»

 

 


به خانه که رسیدم زن بیدار شده بود. روی مبل نشسته بود.‌ سر تا پایم خیس و آب‌چکان بود و تنم بوی دود می‌داد. به من گفت: تقصیر تو نیست.»

حالا درست ده سال از آن روزها گذشته. تمام این هفته را به این پرسش اختصاص داده‌ام. هر جا که رفته‌ام. هر جا که نشسته‌ام و در پی‌اش برخاسته‌ام. میان گفت‌وگو‌ها، درس‌خواندن‌ها، سر کلاس و یادداشت‌برداری‌ها و حتی وقتی پرونده‌های خسارت درمان را ثبت می‌کردم و وقت سر خاراندن نداشتم. به این پرسش سخت، به پاسخی که باید می‌دادم و دلم می‌خواست مو لای درزش نرود. نمی‌خواستم چیزی از سر رفع تکلیف بنویسم. و حالا انگار این‌طور شده. پاسخی در کار نیست و اگر وقت و حوصله‌اش را ندارید این صفحه را ببندید و بروید پی زندگی‌‌تان.

من می‌خواستم دختردار بشوم، بعد فکر می‌کردم که می‌توانم مادر لایقی باشم؟ می‌توانم ارزش‌های زندگی را در حالی‌ که هنوز به درستی دریافتشان نکرده بودم به تو انتقال دهم؟ از خودم می‌پرسیدم آیا تو به قدر من رویاهایت را، این موهبت‌های تکرارنشدنی را پاس می‌داری؟‌ آیا به قدر کافی اهل کوششی؟ آیا می‌‌توانی از لای چروک‌های دست و صورت آدم‌ها، رد زخم‌های عمیق روی پوستشان، غبغب گردنشان، نحوه‌ی راه رفتن و تکلمشان، زیبایی‌ها را دریابی؟ آیا به قدر کافی اهل مشاهده‌ای؟ آیا دوربین خودت را خواهی داشت یا قرار است زندگی را از دریچه‌‌ی نگاه دیگران به تماشا بنشینی. می‌ترسیدم که کلیشه‌های متعفن که هنوز دست از سر ما برنداشته‌اند، دست و پایت را ببندند و لذت اندیشه‌ی عمیق را از تو بستانند. از خودم می‌پرسیدم می‌توانم مادر لایقی باشم؟ و بعد پرسش بعدی: مادر لایق بودن یعنی چه؟ چه کسی این معیارها را چیده؟ آیا من می‌خواهم نسخه‌ی دیگری از خودم را بزایم؟ و آنگاه که شبیه من شد و توانستم گلاویژ را در آینه‌ی وجود او ببینم اشک در چشمانم حلقه خواهد زد و ایستاده برای این شایستگی مادرانه‌ام کف خواهم زد؟! آه، که چه شایستگی خودخواهانه و حقیرانه‌ای.

من می‌گفتم که کاش پسر بودم و به پسران اطرافم، به آن‌ها که آزادانه تنی به آب می‌زدند، غوص می‌کردند و روی قایق‌ها می‌جهیدند و از لنج‌ها آویزان می‌شدند غبطه می‌خوردم. می‌گفتم پس این یگانه میراث پدرانم را به چه کسی خواهند سپرد؟ من ناخدازاده بودم، پدرم و پدرش و پدر پدرش و پدربزرگ پدرش نیز. من قایقی بی‌میداف بودم؟ قطع‌کننده‌ی این زنجیره؟ من می‌خواستم جاشو باشم و بعدش ناخدا، و نمی‌توانستم باشم. چون کلیشه‌ها را به آسودگی نمی‌توان کنار زد. خاصه اگر در شهر کوچکی زندگی کنی که واویلاست. تابوشکن‌ها، گاو پیشانی‌سفیدند گلاویژ، بنشین روی سنگ‌های سرد اسکله‌ و به لنج‌های زنگ‌زده‌ای خیره شو که قرار نیست جاشوی هیچ کدامشان باشی. قرار نیست سوار بر آن‌ها، به آب‌های دور بروی، به نزدیکی منجنیق‌های عربستان، آنجا که آب‌ها سیاه اند و اگر نخستین سفرت باشد، از رعبِ هیبت و عمقی که فراتر از هر تصوری است حتی قدم زدن روی عرشه هم برایت دلهره‌آور است. من در حسرت خوابیدن روی عرشه بودم، حسرت آنکه رویش بنشینم در سینی‌های بزرگ ‌‌‌و گرد، همراه با دیگر جاشوها غذایی بخورم. بایستم رویش و تورها را به صبر بکشم بالا. عرشه، آن آخرین مفرّ و مأوای جاشوها به وقت غرق‌شدگی که همیشه بوی دریا و ماهی و جاشو می‌دهد، نام دیگر حسرت من بود. می‌گفتم که دست‌هایم از میراث پدرانم خالی خواهد ماند و چیزی ندارم که به دخترم بدهم جز یک اسم، که آن هم  عرشه» است.

من می‌خواستم و می‌خواهم که تو عرشه باشی. بعد یک روز از خودم پرسیدم که آیا این به تنهایی کافی خواهد بود؟ من داستان اسم تو را برای دیگران نقل کرده بودم و هر بار از خودم می‌پرسیدم آیا این یک ارزش است؟ این تمام چیزی است که دریافتش خواهی کرد؟ نسرین به من گفت که این رویا را پاس بدارم و برایش بکوشم. من ابتدا اعتنایی نکردم چون می‌دانی؟ مادرت سرشار از خواستن‌ها و نرسیدن‌هاست. نسرین و‌ چارلی به من می‌گفتند: ناخدا، ناخدای کوچک.» و همه می گفتند این واژه‌ی ثقیل به تنم می‌نشیند؛ پس یک روز تصمیم گرفتم که از روی سنگ‌های سرد اسکله برخیزم و کلیشه‌ها را کنار بزنم. من تمام این چند ماه را به گفت‌وگو و بحث گذرانده‌‌ام و حالا. حالا که زن و مرد همراه شده‌اند قرار است در آینده‌ی نزدیک ملوان بشوم. قایق خودم را خواهم داشت و به آب‌های دور خواهم رفت. این کار را اول برای خودم و بعد برای تو انجام می‌دهم. عرشه، آیا جست‌وجوگری را ارزش می‌پنداری؟! آیا این را از من می‌پذیری؟!

این تمام فانتزی ذهنی من از مادر شدن بود. حالا اما دارم با تردید این‌ها را می‌نویسم. چون می‌دانی ظرف روح من بزرگ نیست. لااقل اندازه‌ی ظرف روح زن نیست. و مادری دردهای عجیبی دارد. من همچنان آن روز را به‌ خاطر دارم. تمام ذوق و شوقی که برای کوتاهی موهایم داشتم. آن موهای لعنتیِ منحوس. همیشه از خودم می‌پرسم اگر آن روز به زن یا مرد گفته بودم که از سر شتاب، داروی اشتباهی به خوردش داده‌ام چه رخ می‌داد؟ آیا تیرداد زنده می‌ماند؟ زن به من گفت که او بیمار بود و همه می‌دانستیم که دیر یا زود از دستمان خواهد رفت و تقصیر تو نیست. من اما به رغم آنکه بعدش دانستم چه کرده‌ام از سر ترسی که آمده بود در من،‌ سکوت کردم. نه، این تقصیر کوچکی نیست. زن هرگز حقیقت ماجرا را نفهمید، اینکه تمام آن یک هفته‌‌ای که در خانه افتاده بودم و مدرسه نمی‌رفتم، فقط برای غم از دست‌دادگی نبوده. می‌خواستم بگویم که من این غم را به تو دادم. به مرد دادم. و برای همیشه خودم را نابود کردم. اما هرگز جرأت و جسارتش را نداشتم. ظرف روح زن خیلی بزرگ است و من ارزش تاب‌آوری را آن طور که شایسته بود از او دریافت نکرده‌ام.

یکی از بچه‌ها دیشب پرسید: الله اکبر می‌گویید؟» و من گفتم حتی نمی‌خواهم بشنومش. من سال‌هاست که نمی‌خواهم بشنومش. از آن شبی که موهایم را تازه کوتاه کرده بودم و در حیاط با محمود، الله اکبر می‌گفتیم و غش غش می‌خندیدیم که یکهو صدای زن آمد، دیدم که با چه هراسی ایستاده بود بالای سرش و کاری از دستش برنمی‌آمد، کاری از دستمان برنمی‌آمد. من آن ثانیه‌ها را دیدم و ماتم برده بود. بعد که جسم بی‌جان تیرداد را به شتاب بردند بیمارستان، من باز در حیاط ایستاده بودم. نمی‌توانستم نفس بکشم. وحشت‌زده گریه کردم. نه برای تیرداد. برای خودم. فکر می‌کردم دارم می‌میرم. و نمی‌خواستم بمیرم. دست و پا می‌زدم. مثل تیرداد. این غریزی‌ترین واکنش انسان در مواجهه با مرگ. تلاشی بیهوده برای بقا. مبارزه علیه تمام‌شدگی. محمود داد می‌زد که دهانت را باز کن. که نفس بکش! و فکم را گرفته بود و تکان می‌داد. عاقبت روی آن سرامیک‌های سرد و خاکستری نفس کشیدم. عمیق‌ترین نفس عمرم را. نفس کشیدم و هق‌هق کردم. یک مرد از توی کوچه برای آخرین بار فریاد زد الله اکبر و من به انفجار نورها در آسمان نگاه کردم. انفجار باشکوه و محوشدگی زودهنگام و غم‌انگیزشان.!

بعد‌،‌ یک هفته به مدرسه نرفتم.  و آرام آرام دانستم که سخت‌ترین مرحله، شب فاجعه و روز بعدش نیست. اصل قضیه، شب‌های بعد از فاجعه است. شب‌های ته‌نشینی زن است. آگاهیِ بعد از ادبار است. آن فقدان پررنگ‌شونده و شوم. خاصه وقتی آداب سوگواری ندانی، دلت باد می‌کند عرشه‌ام.

ظهر ششمین روز، در گوشه‌ی یک ساختمان نیم‌کاره، از سرما کز کرده بودم. سرم پایین بود و به سوختن موهام خیره شده بودم. بویی که ازش بر می‌خواست حالم را بد می‌کرد. صدای باران هم. من به خودم می‌گفتم کاش آن روز موهایم را کوتاه نمی‌کردم. کاش شتاب نمی‌کردم، شاید او مدت بیشتری زنده می‌ماند و حالا من و زن این اندازه درد نمی‌کشیدیم. بعد که خیس و آب‌چکان برگشتم به خانه، زن به من گفت: تقصیر تو نیست.» ده سال از آن روزها گذشته و من همیشه فکر می‌کنم آیا به عنوان یک مادر ظرف روح بزرگی خواهم داشت؟ به بزرگی ظرف روح زن؟ اگر نه، که پس کاش هیچ وقت به دنیا نیایی عرشه!

می‌دانی؟ لابد امشب دلم تنگ شده بود. سینه‌ام باد کرده بود که بعد از شنیدن آن الله‌اکبر‌های نهِ شب، ملغمه‌ای از نفرت و اندوه عمیقی بودم و دیگر نتوانستم اشک‌هایم را قورت دهم. باورم نمی‌شود که بعد‌ از ده‌ سال بالاخره توانستم راجعش حرف بزنم. لابد آنکه جرأت کرده من نیستم.

یک جا هم نوشته بودم نشتی احساساتِ دم صبح همیشه رویداد بدی نیست. گاهی مزیتی بزرگ است.

۲۲/بهمن/۹۹

 

 

این متن را برای چالش بلاگردون نوشته بودم؛ ده، دوازده روز پیش. دل‌دل می‌کردم برای انتشارش و البته که با پست‌های چالش، قرابتی ندارد و آن‌ها یک سر و گردن بالاترند. لیالی خوب و مهربان، من را به این چالش دعوت کرده، به قصد پیروی از رسم چالش‌ها، می‌خواهم دعوت کنم از آقاگل، که قرار است بچه‌دار نشود و به بچه‌هایش هم بگوید بچه‌دار نشوید!

 


مثل دو لگن آبی که دیگر چیزی نمانده به سر رفتگی‌شان، پلک‌های بازِ بی‌طاقت را با احتیاطی از سر استیصال نگه داشته بودم. مژه‌های ج و مرطوب بالای چشم، دست‌های عرق‌کرده‌‌ای بودند انگار. به ظاهر پاسبان اشک‌ها و به باطن حمال اندوهی ثقیل.

سریالی پخش می‌شد، مرد دست زنش را که درخواست طلاق داده بود بعد از اولین دادگاهشان گرفته بود و برده‌ بود به کافه‌ای کوچک با کف چوبی و رومیزی‌های ارزان‌قیمت. مرد برای پسرکی که به قصد گرفتن سفارش به صندلی‌اش نزدیک شده بود روی تکه‌ای دستمال کاغذی دو کلمه نوشت. 

خواننده به دستمال کاغذی توی دستش، به آن دو کلمه نگاه کرد و بعد از سر تعجب یا شاید برای گرفتن تاییدی مثلا به مرد نگاهی ستایش‌برانگیز انداخت و شروع کرد به خواندن و نواختن. نور نارنجی خیابان‌های استانبول از شیشه‌های تب‌دار و‌ عرق‌کرده‌ی کافه به درون می‌تابیدند. زن تمام وقت به مردش خیره و‌‌ مرد خیره به رومیزی آبی کبریتی تیره از شرم و کم‌مهری‌اش به زن و هر دو سیال در ترانه‌ی آشنای سال‌های دورشان.

زیرنویس را می‌خواندم که دیدم مژه‌ها دیگر تن به پاسبانی نمی‌دهند، از خوف رسوایی و فاش اندوهی که حالا مفری یافته بود انگشت وسط را به زیر پلک کشاندم و وانمود که گویی دارم قِی چشم‌ها را پاک می‌کنم.

طولی نکشید که پیامم داد. سر شب گفته بودم که امشب سم خالص است و انگار احوال بعدم را زیر نظر داشته و چیزی حس کرده بود که پرسید: برای کاهش اثر سمی که به جانت افتاده چه خوش‌تر داری؟» گفتم: نمی‌دانم.» گفت: به آهنگ فکر می‌کنی؟» گفتم: حالا یک ترانه شنیدم؛ مثل شن! ترکی بود.» و برایش کمی از ترجمه‌‌ی زیرنویس را نوشتم:

مرغ‌های دریایی در زباله‌دان‌ها گریه می‌کردند، من و تو می‌خندیدیم.
پاییز روی پشت بام‌ها می‌چکید، من و تو با هم زرد می‌شدیم.

بعد فکر کردم دیگر چه بود؟ چیزی یادم نیامد. همین تکه را فرستادم. گفت: که سحرآمیز است کلماتش. شبیه شعر نیست انگار ولی چیز عجیبی است.» گفتم: غالب ترانه‌های ترکی اینطور هستند. چینش کلماتشان عجیب است.» او تعمیمش داد به زبان ترکی و اینکه ترکیباتی که برای ما گفتنشان یک جمله طول می‌کشد آن‌ها در یک کلمه خلاصه می‌کنند. گفت: این دقیقا پتانسیل کلمه را نشان می‌دهد.» بعد ازم خواست که آهنگ را بشنود. گفتم که موسیقی فیلمی بود که دیدم و نمی‌دانم اسمش به ترکی چه می‌شود که راحت پیدایش کنیم. اسم فیلم را پرسید و گفت صبح کوشش می‌کند تا پیدایش کند.

برایم آهنگی فرستاد. گفت این خواننده را بسیار دوست دارد. دیدم یک جای ترانه دارد می‌خواند:

تو را نادیده می‌خوانم

مرا ناخوانده می‌دانی

و من رشته‌ی نامرئی اتصالمان را آن لحظه احساس کردم. برایم عکس‌های مخوف و زیبایی فرستاد که شبیهم بودند:) پرسید: پس کی روزانه‌نویسی وبلاگ را شروع می‌کنی؟» از جادوی کلمات و قلم حرف زدیم و معجزه‌ای که در پی‌اش می‌آید. برایم کلیپی از احمد العوضی، بازیگر مصری فرستاد و گفت: این را بعدا ببین. جادوی طوفان کلمات است!» وقتی خوابید مصاحبه‌ی بازیگر مصری را بارگیری کردم. داشت از کلمه می‌گفت. در واقع روایتی تاریخی از عاشورا بود. می‌گفت : شرافت خدا در کلمه است. کلمه قضای پروردگار است. کلمه حرمت دارد. کلمه‌ توشه‌ای اندوخته است و نوری افروخته. کلمه قلعه‌ی آزادی است. کلمه مسئولیت است. و برخی کلمات گورستان اند. در مقابل برخی کلمات دژهایی بلندند که شرافت انسانی به آن‌ها پناه می‌برد.» احمد العوضی می‌گفت: کلمه شرف خداست» و من یاد نقل‌قولی از عباس معروفی افتادم که می‌گفت: کلمه خداست و آدم خدایش را برای هر ناچیزی خرج نمی‌کند.»

بعد با کمی جستجو ترانه‌‌ی ترکی را پیدا کردم. آن‌قدر‌ها هم که فکر می‌کردم سخت و وقت‌گیر نبود. شاید چون ترانه‌ی معروفی است این ‌‌‌‌‌Kum gibi و خواننده‌اش احمد کایاست. صبح شده بود و دیدم که بیدار شده؛ ترانه را برایش فرستادم که وقت عزیزش را صرف نکند. یکی برای او یکی هم برای آن کس که دلم را مچاله کرده این روزها، بی‌ترجمه و کلمه و اندکْ‌توضیحی. می‌دانم که ترکی استانبولی را خوب می‌داند. نیازی به گفتگو نیست؛ شاید فقط مثل زن توی فیلم خیره نگاهش کنم و سری تکان بدهم از سر غم. مگر نه آن که چشم‌ها هم گاهی کلمه‌ اند؟

 

 ترانه‌ی Kum gibi (مثل شن) | احمد کایا

 

 مرغان دریایی در زباله‌دان‌ها می‌گریستند و ما می‌خندیدیم. بمب‌ها هر شب بر سر شهر می‌باریدند و ما معاشقه می‌کردیم. حالا بی‌رحمی نکن. مثل دیروز از من عبور نکن.  بگذار پاهایت را در آغوش بگیرم مثل شن. مثل شن مرا له نکن و نرو. پاییز  چکه می‌کرد روی پشت‌بام‌هایمان و ما زرد می‌شدیم. برای آن که این صورت‌های کثیف شسته شوند ما بی‌وقفه جنگیدیم.

ترانه که تمام شد، زن توی فیلم همان طور خیره به مرد پرسید: به خانه برمی‌گردی؟» مرد سرش را از رومیزی آبی کبریتی تیره بالا آورد و گفت: برمی‌گردم. بعد آن که قاتل پدرم را پیدا کنم.» زن پوزخندی زد: مطمئنی اینی که هستی برمی‌گردی؟» بعد بلند شد و سر مرد را بوسید، خداحافظی کرد و از کافه خارج شد. مرد همچنان خیره به رومیزی آبی کبریتی تیره.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دیجی آموزش و پرورش ناحیه 3 مشهد مقدس - معاونت متوسطه primapc کوهنوشت acc22 کانال تلگرام دبستان و پیش دبستانی کد تخفیف دیجی کالا فاستبقوالخیرات cosmeticshop